خاطرات من

می نویسم از روزهای زندگی ..

خاطرات من

می نویسم از روزهای زندگی ..

6

بیست دقیقه پیش مامانم زنگید و کل حالمو خراب کرد ... اعصابمو خورد میکنه ...اه 

5

دیشب مثلا اشتی کردیم .

پری شب خوابی دیدم که تهبیرش این بود که یکی حامله میشه ... خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون این ماه ....

ولی مادر مستر زنگید گفت زن پسر خاله مستر حامله شده. این آخرین کسی بود که همزمان با ما عروسی کردو حامله نشده بود . 

فقط من موندم که انگشت اتهام به سمتمه ....